4غزل معنوي و عرفاني از امام خميني(ره)


 






 

جان جهان
 

به تو دل بستم و غير تو کسي نيست مرا
جُز تو اي جان جهان، دادرسي نيست مرا
عاشق روي تو ام، اي گل بي مثل و مثال
به خدا، غير تو هرگز هوسي نيست مرا
با تو هستم، زتو هرگز نشدم دور؛ ولي
چه توان کرد که بانگ جرسي نيست مرا
پرده از روي بينداز، به جان تو قسم
غير ديدار رخت ملتمسي نيست مرا
گر نباشي برم، اي پردگي هرجايي
ارزش قدس چو بال مگسي نيست مرا
مده از جنت و از حور و قصورم خبري
جز رخ دوست نظر سوي کسي نيست مرا

صبح اميد
 

عشقت اندر دل ويرانه ما منزل کرد
آشنا آمد و بيگانه مرا زين دل کرد
لبِ چون غنچه گل، باز کن و فاش بگو
سرّ آن نقطه که کار من و دل مشکل کرد
ياد روي تو، غم هر دو جهان از دل برد
صبح امّيد، همه ظلمت شب باطل کرد
جان من،گر تو مرا حاصلي از عمر عزيز؟
ثمر عمر جز اين نيست که دل حاصل کرد
آشنا گر تويي، از جور رقيبم غم نيست
روي نيکوي تو هر غم زدلم، زايل کرد
نرود از سر کوي تو چو«هندي»هرگز
آن مسافر که در اين وادي جان منزل کرد

روز وصل
 

غم مخور، ايّام هجران رو به پايان مي رود
اين خماري از سرما مي گساران مي رود
پرده را از روي ماه خويش، بالا مي زند
غمزه را سرمي دهد، غم از دل و جان مي رود
بلبل اندر شاخسار گل هويدا مي شود
زاغ با صد شرمساري از گلستان مي رود
محفل از نور رخ او نورافشان مي شود
هر چه غير از ذکر يار، از ياد رندان مي رود
ابرها از نور خورشيد رخش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان مي رود
وعده ديدار نزديک است، ياران مژده باد
روز وصلش مي رسد، ايّام هجران مي رود

دعوي اخلاص
 

گر تو آدم زاده هستي«عَلَم الاَسما»چه شد؟
«قابَ قَوسينت»کجا رفته است؟«اَو اَدني»چه شد؟
بر فراز دار، فرياد «اَنا الحق» مي زني
مدّعيِ حق طلب، اِنيّت و انّا چه شد؟
صوفي صافي اگر هستي، بکن اين خرقه را
دم زدن از خويشتن با بوق و باکرنا چه شد؟
زهد مفروش اي قلندر، آبروي خود مريز
زاهد ار هستي تو، پس اقبال بر دنيا چه شد؟
اين عبادتها که ما کرديم، خوبش کاسبي است
دعوي اخلاص با اين خودپرستيها چه شد؟
مرشد از دعوت به سوي خويشتن، بردار دست
«لا الهت»را شنيدستم؛ ولي «الّا» چه شد؟
ماعر بيمايه، بشکن خامه آلوده ات
کم دل آزاري نما، پس از خدا پروا چه شد؟
منبع: پاسدار اسلام شماره 342